;کاربرد فناوری درآموزش گروه 10

نمونه هایی از تولیدات دانشجویان مرکز بنت الهدی صدر فردوس در درس کاربرد فناوری در آموزش

;کاربرد فناوری درآموزش گروه 10

نمونه هایی از تولیدات دانشجویان مرکز بنت الهدی صدر فردوس در درس کاربرد فناوری در آموزش

اپلیکیشن امتداد

https://panel.appeditor.ir/exports/apk/VN9YlJ.apk

ادامه مطلب ...

کلیپ AVS

https://s26.picofile.com/file/8458150368/mn.vep.html


روایت یک روز

روز چهارم سفر، مرد عراقی که فارسی را خوب صحبت میکرد مارا به خانه خودش در کوفه برد تا استراحت کنیم و شب را آنجا بمانیم. صیح زود بیدار شدیم تا به نجف برویم. از اطراف مسجد کوفه که گذر میکردیم، موکب ها متنوع و متعدد آماده بودند تا چیزی از آن ها طلب کنی و تقدیمت کنند. گرسنه و صبحانه نخورده راه افتاده بودیم، اما برای آنکه از برنامه ریزی عقب نیفتیم باید زودتر به نجف میرسیدیم؛ پس فرصت برای آنکه بهره مفصلی از موکب ها ببریم نبود. چند خوراکی کوچک گرفتیم و به کنار جاده رسیدیم. همهمه جمعیت در کنار ماشین هایی که منتظر مسافر بودند و کنار جاده صف کشیده بودند، یعنی اتفاقی در حال رویدادن است که هیچ کس نمی خواهد از آن جا بماند. حدود بیست
نفر بودیم. ونی را کرایه کردیم تا ما را از محل ضربت خوردن حضرت امیر(علیه السلام) به محل شهادتش برساند. نزدیک پلی که سه طبقه ماشین از روی هم رد می شوند، پیاده شدیم. می گفتند ازدحام جمعیت در نجف بالاست و جایی برای اقامت پیدا نخواهد شد. با توکل بر همان که تا اینجا ما را آورده بود، میان موکب ها راهی شدیم تا صبحانه ای بیابیم و صرف کنیم تا آنگاه که بزرگ تر های کاروان بتوانند جایی را برای اقامت پیدا کنند. صبحانه آن روز را میهمان حلیم موکبی ایرانی شدیم و بعد خبر آوردند که موکبی بزرگ با امکاناتی مناسب روزی مان شده. به مقصد موکب راهی شدیم. سالنی طویل با سقفی بلند که با پرده ای بزرگ دوسوم آن به آقایان تعلق می گرفت و یک سومش به خانم ها. پنکه هایی بزرگ در دو طرف سالن تعبیه شده بود که به طور قابل قبولی هوای سالن را تهویه می کرد. اسم و رمز وای فای روی دیوار زده شده بود. جایتان خالی سرعتی داشت که این روزها باید در خواب ببینینم. کادری از زنان عراقی کارهای بخش بانوان را مدیریت می کردند. کوله تازه واردها را می گشتند، به قطعی آب رسیدگی می کردند و توزیع غذای سه وعده را بر عهده داشتند. هرکس گوشه ای نشست تا شب را بتواند آنجا دراز بکشد با این حال همین طور که به شب نزدیک میشدیم، جمعیت بیشتر و سهم هر نفر کمتر میشد. ناهار و شام را مهمان سفره مقتدی صدر بودیم. آخر شب که قرار شد به حرم برویم، وسایل را یکجا کردیم تا کمی بیشتر خیال مان از امنتیت شان راحت باشد. بیرون آمدیم و منتظر شدیم تا مردهای کاروان هم بیایند. ناگهان همهمه ای عجیب در موکب ایجاد شد که ما را ترساند. به ثانیه ای حال و هوای همه دگرگون شد.یکی نگران وسایل بود و می خواست نجاتشان دهد و دیگری می گفت الان حفظ جانمان، مهم تر است. کاملا مشخص بود امیدی به امنیت عراق نداشتیم و آماده بودیم اندک تحرکی به قیمت جانمان تمام شود. یکی از مردهای همراه کاروان رفت داخل ببیند چه خبر شده است. بیرون که آمد گفت: مقتدی صدر آمده تا از موکبش بازدید کند و حالا مریدانش سر از پا نمی شناسند. لبخندی به نگرانی بی خود مان و البته حجم ارادت نسبت به مقتدی صدر زدیم و به سمت حرم راه افتادیم. صدای مسئول کاروان بود: همه ساعت یک و ربع ستون هفده باشید. صدای بلندگو پشت سرهم نام افرادی را اعلام می کرد که از گروه خود جدا افتاده بودند و باید به دفتر گمشدگان مراجعه می
کردند. بلندگو فارسی صحبت می کرد اما این گم شدن ها، تلخی غربت را زنده نگه میداشت. با نیلوفر وارد صحن شدیم. گوشه ای وسط جمعیت، جوانی مداحی می کرد و اطرافش همه سینه میزدند. در فاصله پنج شش متری او نشستیم. بعد از آنکه مداحی اش تمام شد، نیلوفر رفت که تنهایی حرم را بگردد و برگردد. هنوز نمی توانستم به زیارت فکر کنم. سیم کارت عراقی که خریده بودم اجازه تماس با ایران را نمیداد. دختری همسن خودم پشت سرم بود. مشکل را گفتم تا شاید چیزی بداند. گفت سیم کارتی که خریده فقط اینترنت دارد و برای تماس گرفتن جواب نمی دهد. با آنکه موقع نصب سیم کارت عراقی به فروشنده گفته بودم سیم کارت عراقی را در جای سیم کارت دوم بگذارد، انگار نشنیده باشد و حتی نبیند که گوشی ام جای دو سیم کارت دارد، سیم کارت ایرانی ام را در آورده بود. با این وضع، گمان کردم یا باید سیم کارت ایرانی ام را جا بندازم یا در این شلوغی، هیچ راه ارتباطی قطعی ولو گران، نخواهم داشت. باید جای سیم کارت را با سوزن از گوشی خارج میکردم اما وسط این شلوغی ها سوزن از کجا پیدا کنم. پیرزنی کنارم بود از او پرسیدم گفت ندارد. توضیح دادم که مشکلم چیست. گفت سنجاق همراهم هست. ناامیدانه از دستش گرفتم تا امتحان کنم و خوشبختانه جا خورد و موفق شدم سیم کارت ایرانی را جا بندازم. حالا وقت آرام گرفتن بود. ذهنم را ساکت کردم تا صدای واقعه تاریخی بزرگی که مقابل چشمانم در حال شکل گیری بود را خوب بشنوم. خانواده ای سید مقابلم بودند. پدر پسر و پدر بزرگ کنار هم نشسته بودند و انگار آمده بودند به تفریح خانوادگی. نه بچگی کودک او را از شراکت در این تفریح محروم کرده بود و نه پیری پدر بزرگ. هیچ یک خسته، مستاصل یا نگران نبودند. آرام نشسته بودند و لذت گدایی در این خانه را بیننسل هایشان می گرداندند. پدر به پسربچه اش یاد میداد سینه بزند و با دست های کوچک او همراهی می کرد. پدر بزرگ راضی از نسلی که تربیت کرده، نزد مولا احساس روسفیدی میکرد. انگار نه انگار که مملکت غریب است. زمان فکر کردن بود. لحظه ای خودم را نه میان یک سفر سخت منتظر طی شدن سختی برای رسیدن به سختی بعدی که در میان سیلی از انسان ها دیدم. انسان هایی که بعد از هزاروچهارصدسال از روزی که علی اصغر با خون سیراب شد، هرسال سختی های سفری را در آغوش میکشند که حتی اهل سفر هم گاهی از آن حذر می کنند. انگار حسین علیه السلام آرمانی را در دل ها زنده کرده که توانی عجیب به انسان ها می بخشد. این بار احساس کردم خلاف همیشه، لازم نیست حرکتی بکنم تنها باید خود را به این سیل تاریخ ساز بسپارم تا مرا با خود ببرد. تازه یادم آمد؛ آب جاری پاک کننده است...
سیده زهرا رضوی
 

بر حکمت خلقت صلوات


اگر در چنین روزی شیطان ناله ناامیدی برآورده است،
پس بنی آدم باید فریاد شادی و امید سر دهند.
شادی ات را پنهان نکن؛ به شیطان نشان بده ناامیدی اش را ماندگار می کنی.
این عید پربرکت بر اهل آسمان و زمین مبارک.